دوست معمارم گلایه میکرد
که از او و خانوادهاش خبری نمیگیرم. گفتم شما معماران با خانههای که میسازید
دیگر نمیشود مهمان کسی شد یا مهمان دعوت کرد؛ آپارتمانها که دیگر فاجعهاند. نان
را یا باید ایستاده خورد یا به نوبت چون جای کافی برای همه نیست که دور یک سفره بنشینند. هنگام اختلاط باید روی پای همدیگر نشست؛ اگر مأخوذ به حیا باشی باید
زیر یک آدم چاق تا ختم مهمانی، زوزه بکشی. بعد از اختلاط کوتاهی باید زحمت را کم
کرد و گرنه اتفاقات بعدی ممکن است جالب نباشد. مخصوصاً اگر صاحب خانه مثل من اهل
جبرانکردن باشد و یک بار مهمانی بدهد و دو بار انتقام آن یک بار مهمانی را بگیرد،
نگرانیاش اجازهٔ رفتوآمد به آدم نمیدهد. من خودم اگر کسی را یک بار مهمان کنم
یا دو روز کامل با خانواده هفتنفریام، در خانهٔ طرف مقابل میمانم یا تخفیف میدهم
و دو روز با فاصله، البته با خانواده، مهمان میشوم. البته خانههای جدید تنگاند؛
مردان باید پشت و بام و زنان به نوبت، درون خانه بخوابند. با این اوصاف مهمانشدن و
مهمانکردن به زحمتاش میارزد؟ البته مهمان حبیب خدا است، اگر آمدید چون بام خانه
را تازه کاهگل کردهایم، پدرم اجازه نمیدهد آنجا بخوابیم. نزدیکی خانهٔمان یک
زمین خالی است که بچههای محل فوتبال میکنند. شبها کسی نیست، میتوانیم برویم
آنجا اتراق کنیم و دور از چشم دیگران، چلم هم بکشیم. در آخر گفتم، نمیشود در این
خانههای که شما میسازید مهمان دعوت کرد، در نتیجه دیگران هم دعوت نمیکنند. گفت:
خانهٔ خودم بزرگ است؛ با خانواده، یک هفته خدمت خانوادهاش بودیم تا اینکه...
قصهگو
Thursday, July 2, 2020
پاسخ به یک گلایه
Sunday, July 15, 2018
حس تعلق
آدمی به چیزی که احساس تعلق کند، عشق میورزد. ما به
خانواده و دوستانمان به دلیل حس تعلق که نسبت به آنها داریم، دلبستگی داریم. حس
تعلق به کشور و سرزمین نیز همین گونه است. وطندوستی و هویت جمعی نیز با همین
مقوله قابل تفسیر است. حس تعلق یک مقوله درونی است و با فشار پدید نمیآید. به
همین دلیل دولتها با استفاده از روشهای نرم مثل تبلیغ، سیستم آموزش و فرهنگسازی
سعی میکنند هویت جمعی پدید آورند.
در جوامع جهان سومی شکلگیری هویت مشترک با مشکلات
عدیدهای از قبیل سطح پایین سواد، مشکلات درون گروهها، پافشاری روی هویت قومی و...
مواجه است. این کشورها روی هویت جمعی که همه نسبت به آن احساس تعلق کنند، به اجماع
نرسیدهاند. عده کثیری در افغانستان به هویت «افغان» احساس تعلق نمیکنند. دولت
افغانستان به جای اینکه هویت «غیرافغانها» را به رسمیت بشناسد، با روشهای سخت میخواهد
هویت «افغان» را بر آنان تحمیل کند. در مقابل، غیرافغانها سخت مقاومت میکنند.
دولت افغانستان حتی اگر به دنبال آوردن همه هویتها زیر چتر هویت «افغان» باشد،
باید از روشهای نرم مثل تبلیغ استفاده کند که کمترین مقاومت را در طرف مقابل
برمیانگیزد.
عدم احساس تعلق نسبت به کشور تا حدی آسیب دیده است که
سالها پیش شوروی اعلام کرد که جنازه حفیظالله
امین را در قالیچهای پیچیده و در گوشهای از تپه که قصر دارالامان روی آن بنا
شده، دفن کرده اما هیچ کسی هنوز آن را از زیر خاک بیرون نیاورده است. مهاجرتهای
دسته جمعی، از بین بردن زیرساختها ، حمایت از منافع کشورهای دیگر، دزدی اموال
دولتی، قاچاق آثار باستانی و مواد معدنی و... نیز نشانگر نبود حس تعلق به کشور
است.
به وجود آوردن این حس درونی زمانبر است اما از آن گریزی نیست. ناامنیها،
روند کند پیشرفت نهادهای دولتی، سوء استفاده از اموال عمومی و صلاحیتها و... در
نتیجه نبود احساس تعلق به کشور، به وجود میآید. البته در نظر داشته باشیم که تنها
عامل به وجود آورنده بحرانها، نبود حس تعلق نیست، اما این عامل نقش بزرگ در ایجاد
بحران فعلی دارد. زمانی که شهروندان حس کنند این کشور، نظام و سرزمین به آنها تعلق
دارد، مسؤولانهتر برخورد خواهند کرد.
Tuesday, October 27, 2015
میخواهم نویسنده شوم
به نوبت میخواندیم.
یکی که خسته میشد دومی میخواند. چهار یا پنج نفر پولهایمان را جمع میکردیم که
هفت یا هشت روپیه میشد. کتاب میخریدیم. اغلب قصههای خندهآور. بلند بلند میخواندیم
و میخندیدیم. بعد مجبور میشدیم فرار کنیم. مخصوصن بعد از ظهرها که همه خواب
بودند.
میخواستم قصه بنویسم و مردم بخوانند
و لذت ببرند. کتاب که میخواندم، بیشتر از مفهوم جملات به روش چیدمان کلمات در متن
توجه میکردم. معلمها که صحبت میکردند، با چشمان گشاد و دهان نیمباز گوش میکردم.
بیشتر به الفاظ که به کار میبردند توجه میکردم.
نهجالبلاغه مستم میکند. کلامش زیبا
است. هم به صورت هم به معنی. بارها و بارها جملههایش را میخوانم. میخواهم بلند
شوم و جیغ بزنم. با هوا بپرم و شادی کنم. چه سحری میکند کلام که پشت هر کلمهاش
خدا لبخند میزند و دست نوازش بر سر آدم میکشد.
مولانا از آن ساحران زیردست است. وقتی
به چنگش بیفتی، خلاصی نداری. چنان میچرخاندت که نمیفهمی کجایی. سر از ناکجاآباد
درمیآوری. میخواهی تا ابد در مثنویاش زندگی کنی و مثنوی نفس بکشی. باید در
دیگران را هم بزنم. از هر کدام حکمتی بیاموزم.
میخواهم نویسنده شوم. راه دور و
درازی پیش رو دارم. از هر بستان گلی بچینم و از هر دره لالهای.
Wednesday, October 21, 2015
عزاداری ماه محرم در سبزدره ولسوالی مالستان، ولایت عزنی
شروع عزاداری از بیست و هفتم ذوالحجه است. مردم بعد از نماز شام در مسجد
جمع میشوند. مسجد معمولن دو سالن جداگانه برای زنان و مردان دارد. منبر را در
سالن مردان میگذارند. اول چند طلبه یا شاگرد مکتب (آنها را ذاکر میگویند) نوحه یا
روضه میخواند. آخوند بلند میشود و سخنرانی میکند. بعد مردان سینه میزنند.
آنانیکه نمیتوانند سینه بزنند گوشهای مینشینند. سینهزنی دو گونه است: یکی سنتی
و دیگری با نوحه و شعر.
سینهزنی سنتی: یکی از مردان میانسال در اول صف قرار میگیرد. جوانها و
اطفال پشتش دایرهوار میایستند. سردسته میگوید: اَ مولا (نام یکی از امامان
را میگیرد). دیگران هم تکرار میکنند. یک قدم پیشتر میروند. همین طور بزرگان
را نام میگیرند و سینه میزنند و دایرهوار میچرخند. در آخرین لحظات که سینهزنان
خسته میشوند ملا یا یکی از موسفیدان صلوات میگوید و سینهزنی تمام میشود.
سینهزنی با نوحه و شعر: نوحهخوان در جای مناسب میایستد و نوحه میخواند
که در باره یکی از امامان یا شهدای کربلاست. دیگران سینه میزنند. تعدادی در وسط
میایستند و زنجیر میزنند. بعد مطلع شعر را تکرار میکنند. هنگام که مطلع شعر را
تکرار میکنند، سینه یا زنجیر نمیزنند. بعد شروع میکنند به سینهزدن تا دوباره نوبت به
تکرار مطلع شعر برسد.
بعد از اتمام مراسم همه به خانه یکی از اهالی قریه میروند و نذر میخورند.
فقیر و غنی در این ماه نذر میکند. مردم از اول سال بره یا بزغالهای را نذر امام
حسین میکنند. آن را نمیزنند. در خانه نگهمیدارند. اگر به کوه بفرستند به چوپان
توصیه میکنند اذیتش نکند.
عاشورا روز خاصی برای عزاداران است. اگر هوا
سرد باشد مراسم تنها در مساجد برگذار میشود. ورنه مردان چند قریه در قبرستان جمع میشوند و عزاداری میکنند.
اگر در قبرستان مراسم بگیرند، صبح زود همه جمع میشوند. دسته سینهزنی
تشکیل میدهند و حرکت میکنند. بلند گویی را که از آن نوحه پخش میشود، بر چوب دراز میبندند و به نوبت به دست میگیرند. چند نفر مسؤلیت انتقال لباسهای اضافی سینهزنان را
به عهده دارند.
وقتی به قبرستان رسیدند، مینشینند. ملاها سخنرانی میکنند. با اتمام سخنرانی، عزاداران سینه میزنند. سپس همه به قریههایشان برمیگردند و بقیه مراسم را در مسجد قریهشان برگذار میکنند.
اگر برف یا باران باشد، قبل از چاشت همه در مسجد جمع میشوند. نوحه و روضه خوانده میشود. در این روز چندین آخوند سخنرانی میکنند. نزدیکیهای چاشت، مقارن زمان که ابوالفضلالعباس و امام حسین به شهادت رسیدهاند، عَلَم داخل مسجد میآورند. اول به سالن زنان میبرند. یک نفر علم را میگیرد و یک نفر نوحه میخواند. بعد به سالن مردان میآورند. علم را بر زمین میگذارند. مردم دور علم جمع میشوند و گریه میکنند.
در ختم مراسم دعا خوانده میشود. بعد شیرچای و نان (تیکی) نذری میخورند.
وقتی به قبرستان رسیدند، مینشینند. ملاها سخنرانی میکنند. با اتمام سخنرانی، عزاداران سینه میزنند. سپس همه به قریههایشان برمیگردند و بقیه مراسم را در مسجد قریهشان برگذار میکنند.
اگر برف یا باران باشد، قبل از چاشت همه در مسجد جمع میشوند. نوحه و روضه خوانده میشود. در این روز چندین آخوند سخنرانی میکنند. نزدیکیهای چاشت، مقارن زمان که ابوالفضلالعباس و امام حسین به شهادت رسیدهاند، عَلَم داخل مسجد میآورند. اول به سالن زنان میبرند. یک نفر علم را میگیرد و یک نفر نوحه میخواند. بعد به سالن مردان میآورند. علم را بر زمین میگذارند. مردم دور علم جمع میشوند و گریه میکنند.
در ختم مراسم دعا خوانده میشود. بعد شیرچای و نان (تیکی) نذری میخورند.
Monday, October 12, 2015
طاقچهی کتاب
پدرم نفسزنان میآمد و میرفت. پشتارههایش
سنگین بودند. آنها را داخل چادرشب میچید و میبرد پشت خانهمان. پشت خانهمان
کوه بود. میدانستم پدرم چه کار میکند و چرا این کار را میکند. فقط برای تأیید
دانستهّهای خودم هر بار که میآمد و میرفت میپرسیدم که چرا کتابها را میبرد.
پدرم چیزی نمیگفت و کارش را میکرد. مادر کلانم میگفت: ده ای چیزا کار نگر. برو
قد زوستو بازی کو.
چند ساعت قبلش در قریه آوازه شده بود که طالبان
میآیند و خانهّها را تلاشی میکنند. در هر خانه که کتاب ایرانی پیدا کنند، صاحب
خانه را بندی میکنند. کاکایم ملا است. یک الماری پر از کتاب داشت. هر بار که
ایران میرفت با خود کتاب میآورد. گاهی هم دیگران برایش کتاب میآوردند.
پدرم تنها مرد خانواده بود. من
هنوز مرد نشده بودم. کتابّها را در چادرشبی پیچیده به کوه میبرد و زیر خاک میکرد.
مقداری از آنها را زیر طاقچهای در دهلیز تنگ و تاریک خانهمان چید و درش را گل
کرد. نام طالبان را شنیده بودم اما خودشان را ندیده بودم. دیگران دعا میکردند که نیایند.
من دعا میکردم بیایند و ببینمشان. (این همان چیزی است که انشتین به آن میگفت:
کنجکاوی مقدس)
مادرکلانم نمیخواست من شاهد
پنهانکردن کتابّها باشم. اما خیلی نگران بود و به فکرش نمیرسید که مرا از آنجا
دور کند. سالّها قبل یک بار دیده بودم مادرم یک بسته پول که به آن در صندوق
گذاشت. ماهها بعد،شاید هم سالّها بعد مرد که کاکایم از او مقروض بود، از من
پرسید: در خانه پول دارید؟ من هم چند خربوزه زیر بغل گرفته گفتم: اری یک بکس پر از
پیسه دری. خانواده دچار مشکل بزرگ شد. آن مرد هر دو پایش را در یک موزه انداخته
بود که پول دارید و باید قرضم را بپردازید. خدا را شکر که خدا بیامرز پدرکلانم
حامیام بود و گرنه معلوم نبود چه بلایی به خاطر آن افشاکاری سرم میآوردند.
طالبان نیامدند. اما کتابها
زیر طاقچهی که درش را گل گرفته بودند، خوابیده بودند. یک مقدار دیگر هم پشت خانهمان
زیر خاک بودند. نمیدانم کتابها چند مدت آنجا ماندند. وقتی پدرم کتابها را
بیرون کرد، نصف آن، شاید هم بیشتر کتابها قابل استفاده نبودند.
از آن حادثه زمان زیادی نگذشت که
طالبان سقوط کردند. مردم خیلی خوشحال بودند. آمریکا را به چشم فرشته نجات خود میدیدند.
من، کاکا و پدرکلانم به پاکستان آمدیم. همه چیز ویران شده بود. سرک، پل، پلچک،
دکانها و بازارها. از زمان طالبان خاطرات مبهمی در خاطرم دارم. اما آن کتابها را
خوب به خاطر میآورم.Sunday, October 11, 2015
پیرمردها
زمستان کابل آن سال خیلی سرد بود. با دوستانم در چهاردهی اطاقی کرایه کرده
بودیم. سرک چهاردهی ناهموار و پر از گل و لای بود. مجبور بودیم پیاده به پل سوخته
و کوته سنگی برویم و برگردیم. از کوچهها میگذشتیم و سر راهمان با مردم زیادی
برمیخوردیم که سرگرم کارشان بودند. یکی میرفت. دیگر میآمد. یکی چیز میفروخت و
دیگری میخرید. یکی دانشگاه میرفت و دیگر به مکتب.
سر راهمان پیرمردی اسفنج میفروخت.
سنش بالای شصت سال بود. سر نبش خانهی کاهگلی پشتش را به دیوار میزد. اسفنجها
به رنگهای مختلف بودند. سفید، سیاه، سرخ. هر کدام به اندازه یک خشت. شاید این مرد
روزی خشت به دست میگرفته و دیوار بالا میبرده. کفش گرم نداشت. شلوار گرمی
روی لباسش میپوشید.
یک بار اسفنجی از او خریدم. هفت یا هشت افغانی
به او پرداختم. با آن اسفنج سفره اطاقمان را صافی میکردیم. هر وقت از آنجا میگذشتم
آن مرد در پیتاب نشسته بود. یک اسفنج در دست راست و یکی در دست چپش میگرفت و یک خریطه کلان
اسفنج طرف راستش بر زمین میگذاشت. به چپ و راستش نگاه نمیکرد. بیشتر به آسمان میدید.
چندین بار باید صدایش میزدی تا ببیندت و بگوید: اسفنج هشت روپه.
پیرمردی را از زمان کودکی در دشت
برچی میدیدم. دیگی با مقداری کاغذ قیچیشده بر سر میگذاشت. بوتلی سفیدرنگ که روزی
پر از کپسول یا شربت بوده، پر از نمک در یک جیب و یکی هم برای مرچ سرخ در جیب دیگر
داشت. پیرمرد شوخی بود. گاهی پیش مکتب معرفت هم میآمد. اهل شوخی و مزاح بود. از
او نپرسیدم اهل کجاست. از لهجهاش معلوم بود بامیانی است.
پیرمرد جیغ میزد: نرم و گرم
باقلی. مزهتو باقلی. ما هم پولی اگر داشتیم خود را به او میرساندیم. بابه ضمن
دادن باقلی قصه هم میکرد. ما هم با دهان پر از آب به قصههایش گوش میکردیم. اغلب
حرفهایش را نمیفهمیدیم. فقط با کمی فاصله میگفتیم: خو. او هم به ادامه قصهاش میپرداخت.
توجهمابه دیگ باقلیاش بود تا قصههای زندگیش. «بابه باقلیفروش» را به همین نام میشناختیم.
گاهی به همدیگر به شوخی میگفتیم: شاید بابه شبها در خوابش هم بگوید، نرم و گرم
باقلی مزهتو باقلی.
مردها پیر بودند.
شاید نانآوری نداشتند. شاید هم به زحمت و تب و تاب عادت کرده بودند. والله اعلم.Sunday, September 13, 2015
مراسم شب نشینی (شوشی)
وقتی کودکی متولد میشود دو شب مراسم شب نشینی
(شوشی) برگذار میشود. شب اول مردان و بچهها و در شب دوم زنان و دختران تا صبح
بیدار مینشینند. شوشی یکی از بهترین شبّها برای مردم است که در آن به بازی و
تفریح میپردازند.
خوردنیها: در طول شب چای، گندم بریان، توت،
مغز بادام، نقل و شیرینی، کشته، قروت و... سرو میشود. اول صبح تمامی مردان و بچهّهای
ده که در شوشی شرکت کردهاند یا نکردهاند برای صرف نان دعوت میشود.
بازیّها: خر پشتک، نمایش (پیرمردی با ریش
سفید وعصا که با دیالوگهای خندهآور)، رقص، قصهگویی،
چیستان گویی گروهی و بازیها دیگر. بازیهای دختران در این شب: آوازخوانی، رقص و
بازیهای دیگر.
هر کس تا صبح بیدار نماند و خواب برود لباسش
را با تار و سوزن به فرش یا دوشک میدوزند. صبح روز اول همه مردان چه کسان که در
شب نشینی شرکت کردهاند یا نه، آب گوشت میخورند و هر کس دنبال کارش میرود. روز
دوم زنان صبح اول وقت شوربایی میخورند و دنبال کارشان میروند.
بعضی خانوادهها در شب اول شب نشینی برای
نوزاد نام انتخاب میکنند و بعضیها برای نوزاد از قبل نام انتخاب کردهاند و آن
شب اعلام میکنند که نام نوزاد فلان است. اگر برای کودک نامی انتخاب نشده باشد همه
کسان که در مجلس شرکت کردهاند یک نام میگویند. نامها را روی کاغذ مینویسند و
روی قرآن میگذارند و یکی از حضار کاغذی برمیدارد، روی کاغذ هر نامی باشد، نام
کودک همان است. همه دوست دارند نام مورد علاقهشان روی کدام گذاشته شود، به همین دلیل
همه خیلی هیجانزده میشوند و هر کس نام مورد علاقهاش انتخاب شود اظهار خوشحالی
میکند.
Friday, September 11, 2015
به کجا میرویم؟
در نزدیکی خانهمان
دکانی کتاب کرایه میدهد. سه یا چها رماه است که از آن دکان کتاب کرایه میکنم. شماره
کارتم ۵۱۹ است. به غیر از من ۵۱۸ نفر دیگر باید از این کتاب فروشی کتاب ببرند.
جالب است که در این مدت با کسی رو به رو نشدهام که کتابی بیاورد یا ببرد. در چند
مورد به زنان میان سالی برخوردهام که کتاب دعا میخرند و از حال و وضعشان معلوم
است که سواد هم ندارند.
صبح و عصر سرک پر
از آدمهایی است که کتاب زیر بغل دارند و به مراکز آموزشی میروند و یا هم برمیگردند.
سرکّها چنان پر است که جای سوزن انداختن هم نیست. اکثر کتاب فروشیهای را که کتاب
به کرایه میدهند و میفروشند را دیدهام. کتابها سالها از جایشان تکان هم نمیخورند.
نمیدانم آدمهای که کتاب زیر بغل دارند و هفت قلم آرایش کردهاند کتاب نمیخوانند
یا من در زمان بدی از پیش کتاب فروشیها عبور میکنم. هر زمان شبانه روز که میگذرم
درون کتاب فروشیها پشه هم پر نمیزند اما درون لباس فروشیها چنان پراند که جایی
برای پر زدن پشهها نیست.
یکی از تاجران که
قبلاْ از ایران کتاب وارد میکرد، تصمیم دارد بعد از این کتاب وارد نکند. امروزه
وارد کردن محصولات فرهنگی سودی برای تجار ندارد. من به آن تاجر حق میدهم که
محصولات فرهنگی وارد نکند. او تاجر است و کارش باید سودی برایش داشته باشد که
بتواند مصارف خانوادهاش را بپردازد. با این وضع که داریم آینده روشنی برای فرهنگ
مردم نمیبینم.
جالب است که کشورهای
پیشرفته بیشترین میزان مطالعه را دارند. اولین جاهای که باز میشود کتاب فروشیها
و روزنامه فروشیها است. همه کتابی به همراه دارند و هرجایی که فرصتی پیش بیاید
مطالعه میکنند. داخل قطارها کمتر کسی پیدا میشود که مطالعه نکند. جامعه ما نیاز
به فرهنگ سازی دارد. مردم حد اقل به اندازه لباس به مغزشان هم اهمیت بدهند.
Monday, August 24, 2015
عید نوروز
نکته: رسم و رواجها از یک منطقه تا منطقه دیگر فرق میکند. چیزهای را که
خودم دیدهام و یا از خانوادهام شنیدهام اینجا نقل میکنم.
در روز نوروز همه مردم لباسهای نوشان را میپوشند و از زیر قرآن میگذرند. زنان، مردان و کودکان بر بامی که بزرگتر باشد و یا هم بام مسجد جمع میشوند. هرخانواده چند نان
روغنی نذری میآورند. یکی از موسفیدان با چاقو نانها را میبرد. پارچههای نان بین همه توزیع میشود.
به دلیل سردی هوا در هزارستان، در بعضی از سالها کوهها
پر از برف است و گاهی هم نیست. اگر در کوهها برف نباشد، چوپان را هم در این روز
میآورند تا سر از فردا گوسفندان و بزها را برای چرا به کوهها ببرد. با قسمتکردن
نان و تقسیمشدن آن بین همه، دعایی میخوانند و زنان و بعضی از موسفیدان به خانه
برمیگردند. این مراسم شاید حدود دو ساعت زمان بگیرد.
بعد از خوردن نانهای روغنی که آن را (تیکی)
میگویند، جوانترها به تفریح و بازی میپردازند. بازیهای که در این روز میکنند
نسبت به گروههای سنی فرق میکند. اطفال فوتبال، سنگیرک، کشتی، چوب دنده، بایسکلدوانی
و ... بازی میکنند. کلانترها وشد (woshad) میکنند.
وُشد یکی از تفریحات در روز نوروز و طول سال است. وشد همان نشانهزنی با تفنگ است که در
کوه و دور از قریهها بازی میشود. اگر کسی مرده باشد یا سخت مریض باشد وشد نمیکنند.
چیزی سفیدی، معمولاً برف را به عنوان نشانه که به آن قرقه (qarqa) میگویند
در فاصله بین ۴۰۰ تا ۸۰۰ متر میگذارند و با تفنگ میزنند. یک نفر در نزدیکی قرقه
مینشیند که نقش داور را دارد که به او قرقهچی میگویند. چند تیم همزمان بازی میکنند.
تیمها گاهی افرادی از قریههای مختلف است و گاهی هم هر قریه یک تیم میشود.
زمان بازی وشد بعد از ظهرها است که تا تاریکشدن هوا
بازی تمام میشود. اگر بازی به نتیجهای نرسد فردایش دوباره نان چاشت را خورده به
کوه برمیگردند تا بازی به نتیجهای برسد. بعضاً وُشد را شرطی بازی میکنند که تیم
بازنده باید به تیم برنده یک وعده غذا بدهد.
تماشاچیهای وشد با دوربینهای شکاریشان میآیند و پشت
سر وشدگران مینشینند و تشویق میکنند. وقتی تیر شلیک میشود با دوربینشان نگاه
میکنند و گاهی به وشدگران مشوره میدهد که در دور بعدی بهتر نشان بزنند. زنها نه
در بازی وشد سهم میگیرند و نه برای تماشای آن میآیند.
قرقهچی پارچهای در دست میگیرد که در صورت برخورد تیر با قرقه آن را تکان میدهد. اگر تیر داخل خط که در اطراف قرقه کشیده شده بخورد، با صدای بلند به مردم اعلام میکند. اگر مخابره در دسترس باشد قرقهچی لازم نیست جیغ بزند و خودش را اذیت کند.
Tuesday, July 14, 2015
مشت نمونه خروار
با
بعضی از روزهدارها نمیشود صحبت کرد. اگر دوای ریزش حوصله باشد یا همهشان میمیرند
یا برای همیشه معلول میشوند. حالانکه یکی از فلسفههای
روزه این است که آدم بر جسم و روح خود مسلط شود. این که خدمتتان عرض کردم مشت
نمونه خروار است. ما در همه کارهایمان همین گونهایم. حاضریم کوه طور را بر پشتمان
بگذارند و دور دنیا بگردانند ولی مجبورمان نکنند که ده دقیقه فکر کنیم. اشتیاق و
حوصله دیدن سریالهای یک هزار و چند صد قسمتی هندی را داریم ولی همینکه کتاب (حتی
کلیات ملا نصرالدین) را باز میکنیم، بسمالله نگفته خرخرمان گوش فلک را کر میکند.
خودمان سراپا عیبایم ولی خبر نداریم. اما در مورد عیبهای دیگران میتوانیم یک و
نیم ماه بدون وقفه سخنرانی کنیم. شکممان را به سختی پر میکنیم ولی لباسهای گران
قیمت میپوشیم که دل مردم را آب کنیم. این راه که میرویم به ترکستان
است. به تعبیر امام علی قبل از اینکه از ما حسابرسی کنند از خود حسابرسی کنیم.
Sunday, May 24, 2015
آشتی با کتاب
«لاوسون در جزیره وحشت» اثر پرویز قاضی سعید اولین کتابی بود که از
دوستم خریدم. این کتاب چنان جذاب بود که وقتی به خواندن آن شروع کردم تا تمام نشد
زمین نگذاشتم. از آن زمان تا حالا کتابهایی زیادی خواندهام. سفر دور و درازم با
کتاب این گونه شروع شد و هنوز هم ادامه دارد. کتابها راهنمایان خوبی هستند. با
آنها میشود در هر گوشه جهان سفر کرد و یاد گرفت. خواننده کتاب با نویسندهها انس
و الفتی پیدا میکند که قابل وصف نیست.
امام
علی میفرماید: کتابها باغهای دانشمندان هستند. کتاب که یک دانشمند مینویسد
نتیجه یک عمر مطالعه و تجربه است. فردوسی برای شنیدن یک قصه روزها سفر میکرد و
برای گزینش یک کلمه چندین روز فکر میکرد. ارنست همینگوی کتاب «پیرمرد و دریا» را
دو صد بار بازنویسی کرد. کتابها باغهایی هستند که با وسوسه زیاد به وجود آمدهاند. با آنها آشتی کنیم.
Saturday, May 23, 2015
گذر زمان
معلم گفت: کتابچههای تان را
باز کنید. تصور کنید که ده سال بعد چگونه و در کجا زندگی میکنید. جزئیات زندگیتان
را روی کاغذ بنویسید. همهمان خندیدیم. گفتیم تا ده سال بعد یا الله یا نصیب. کی
مرده کی زنده. نمیدانم حالا که پنج سال از آن روز میگذرد چه نصیبم شده اما از
زنده بودنم مطمئنم. این پنج سال با چنان شتابی گذشت که گیج شدهام. تا از گیجی
دربیایم، پنج سال دیگر نیز میگذرد.
باید فکری به حال گیجیام بکنم.چیزهایی روی دفترچهام نوشتم. اذعان میکنم که خیلی ایدئالیست بودم. ولی زندگی فعلیام هیچ شباهتی با زندگی که جزئیاتش را نوشته بودم، ندارد. در این پنج سال فرصتهای زیادی را از دست دادم. اگر دیر حرکت کنم فرصتهای بعدی را از دست خواهم داد و آن گاه پشیمانی دردی را دوا نمیکند. تا تنور گرم است نانهایم را بچسپانم و گرنه زیان میکنم.
باید فکری به حال گیجیام بکنم.چیزهایی روی دفترچهام نوشتم. اذعان میکنم که خیلی ایدئالیست بودم. ولی زندگی فعلیام هیچ شباهتی با زندگی که جزئیاتش را نوشته بودم، ندارد. در این پنج سال فرصتهای زیادی را از دست دادم. اگر دیر حرکت کنم فرصتهای بعدی را از دست خواهم داد و آن گاه پشیمانی دردی را دوا نمیکند. تا تنور گرم است نانهایم را بچسپانم و گرنه زیان میکنم.
Friday, May 1, 2015
راز ماندگاری
میلیونها انسان در فرانسه به دنیا آمدند و از دنیا رفتند و
فراموش شدند اما الکساندر دوما فراموش نشد. میلیونها انسان در بلخ به دنیا آمدند
و از دنیا رفتند و فراموش شدند اما مولانا و بوعلی سینا فراموش نشدند. دوما و
مولوی از دیگران زیباتر و غنیتر نبودند. بلخ و پاریس پر از آدمهای ثروتمند بود
که با مرگشان از یادها رفتند. دوما و بوعلی به سبب کار بزرگ که انجام دادهاند
زندهاند و بعد از این هم زنده خواهند ماند. بوعلی با کلمه کلمه کتابهایش زنده
است. هر کس کتاب او را میخواند او را حی و حاضر میبیند و پای سخنانش مینشیند.
میلیونها
انسان در کابل زندگی کردند و مردند و فراموش شدند اما امیر عبدالرحمن فراموش نشد.
هزاران نفر در مغولستان متولد شدند و مردند و فراموش شدند اما چنگیز فراموش نشد.
آنها با کار که انجام دادند نامشان ثبت تاریخ شد. هیتلر، اسکندر، تیممور لنگ.
هانیبال و دیگران نیز از یادها نخواهند رفت.
همه
ما استعداد هیتلر شدن و مولوی شدن را داریم. اینکه هیتلر شویم یا مولوی به اراده
خود ماست.Sunday, April 26, 2015
غور غزنی
نود و نه روز از اولین روز فصل زمستان سال گذشته و نه روز
از بهار آن سال میگذشت. پیرمرد به بچهاش گفت که به بیرون برود و طرف قبله سیل
کند که ابری هست یا نه. پسر رفت ولی ابری ندید. پیرمرد لحظهی بعد دوباره پسرش را
راهی بیرون کرد اما بچهاش باز هم ابری در آسمان ندید. سومین بار که بچهی پیرمرد
به دستور پدرش بیرون رفت که آسمان را ببیند، ابری به
اندازه کف دست در مغرب دید. به خانه برگشت و گفت که ابری به اندازه کف
دست در مغرب میبیند.
پیرمرد
به نُه بچهاش دستور داد که گاو چاق را حلال و گوشت آن را پخته کنند و به مردم خبر
دهند که امشب برف سنگینی میبارد. آنها باید برای جارو کردن برف سنگین که شب میبارد
آمادگی بگیرند. بچههای پیرمرد گاو چاقشان را حلال کردند و یکشان رفت که پیام
پدرش را به گوش مردم برساند. مردم که پیغام پیرمرد را شنیدند، خندیدند و گفتند که
در این وقت سال برف نمیبارد.
ابر کمکم
زیاد شد و نزدیک نماز شام تمام آسمان را فراگرفت. بچههای پیرمرد گوشت خوردند و
پاروهایشان را چرب کردند. جوراب و دستکشهای پشمیشان را پوشیدند. برف از سر شب
شروع به باریدن کرد. چنان میبارید که گویی کسی از آسمان با پارو بر بام خانههای
قریه برف میاندازد. بچههای پیرمرد سه سه نفر به نوبت بر پشت بام میرفتند و برف
بام خانهشان را جارو میکردند. برف چنان تیز میبارید که وقتی آنها برف را از بام
پایین میانداختند جای آن را برف جدید میگرفت. وقتی سه نفر قبلی مانده میشدند سه
نفر دیگر از موری خانه بالا میرفتند و جای آنها را میگرفتند. سه نفر که از موری
پایین آمده بودند نان و گوشت میخوردند و پاروهایشان را دوباره چرب و کمی استراحت
میکردند. برف چنان زیاد باریده بود که آنها نمیتوانستند از راه بر بروند بیایند
و به درون خان بازگردند. آنها از موری بر بام میرفتند و از همانجا به داخل خانه
برمیگشتند.
بچههای
پیرمرد تا نماز صبح نخوابیدند و به نوبت برف بام خانهشان را جارو کردند. هنگام
نماز صبح بود که بارش برف قطع شد. هوا کمی روشن شد پیرمرد به یکی از بچههایش گفت که
سر بام بالا شود و خانههای اطراف را تماشا کند. بچه پیرمرد سر بام بالا شد که
خانههای اطراف را ببیند. وقتی که از سر بام پایین شد به پدرش گفت: برف همه جا را
سفید کرده. ولی سر همه خانهها قلخ نشسته. فقط از خانه فلان آدم دود بلند میشود.
آثار غم بر چهره پیرمرد نمایان شد. رو به بچههایش کرد و گفت: چیز که شما فکر میکنید
زاغ است، سر پشتول خانههاییست که فروریختهاند و سر چوبهای سقف خانه از برف
بیرون مانده. آن چیز که شما فکر میکنید، دود است تفت دهان شتر فلانی است. شتر به
خاطر جثه کلانش زنده مانده و با تنفس پی در پی برف را سوراخ کرده و از این طریق
توانسته نفس بکشد و زنده بماند. اما همه مردم با مواشیشان زیر آوار خانهها دفن
شدهاند.
یک
بار غور غزنی شده و یک بار دیگر در آخرالزمان غور غزنی خواهدشد.
Friday, April 24, 2015
نظم در زندگی
آدمهای
بیکار بیشتر از دیگران دچار کمبود وقت میشوند. دلیل اصلی این امر نبود برنامه
است. این آدمها نه وقت خواب، نه وقت غذا خوردن، نه وقت بیرون رفتن و نه وقت خانه
آمدنشان معلوم است. برای همین به کارهایشان نمیرسند. اما کسانیکه کارهای زیادی
دارند و به اکثر این کارها میرسند، اوقاتشان را تقسیم میکنند و هرکار را در وقت
معین انجام میدهند. بیدلیل نیست که امام علی در وصیت نامهشان مردم را اول به
تقوای الهی و بعد به نظم در کارهایشان دعوت میکنند.
Sunday, April 19, 2015
برنامه روزانه
ایام جوانی که دانش آموز صنف
نهم بودم با یکی از دوستانم تقسیم اوقات روزانه ترتیب دادهبودیم. این برنامه
شامل همه کارهای که در طول روز انجام میدادیم میشد. وقت درس، خواب، غذا، مطالعه
و بازی در نظر گرفته شدهبود. روزهای اول تمام برنامهها را با جدیت اجرا میکردیم
و لی بعد از چند روز کمکم از جدیتمان برای اجرای برنامهها کاسته شد.
یک روز یکی از همصنفانم پرسید که برنامه را تا چه حد جدی میگیریم. جواب دادم: بخشی از برنامهها را سخت جدی میگیریم و بخشی دیگر را گاهی انجام میدهیم و گاهی انجام نمیدهیم. ساعات را که برای بازی، خواب و غذا در نظر گرفته شده هیچگاه ترک نمیشود ولی بخش دیگر اکثر اوقات ترک میشود. حالا که سالها از آن زمان میگذر، آرزو میکنم کاش هر دو بخش را جدی گرفته بودم. شرایط زندگیام هرچند با آن زمان تفاوت کرده اما دنیا هنوز به پایان نرسیده. بعد از این برای اینکه بخشی کوچکی از اشتباهات سالهای از دست رفته را جبران کنم، بخش مطالعه و درس را جدیتر خواهمگرفت. غذا خواهمخورد و بازی خواهمکرد.
یک روز یکی از همصنفانم پرسید که برنامه را تا چه حد جدی میگیریم. جواب دادم: بخشی از برنامهها را سخت جدی میگیریم و بخشی دیگر را گاهی انجام میدهیم و گاهی انجام نمیدهیم. ساعات را که برای بازی، خواب و غذا در نظر گرفته شده هیچگاه ترک نمیشود ولی بخش دیگر اکثر اوقات ترک میشود. حالا که سالها از آن زمان میگذر، آرزو میکنم کاش هر دو بخش را جدی گرفته بودم. شرایط زندگیام هرچند با آن زمان تفاوت کرده اما دنیا هنوز به پایان نرسیده. بعد از این برای اینکه بخشی کوچکی از اشتباهات سالهای از دست رفته را جبران کنم، بخش مطالعه و درس را جدیتر خواهمگرفت. غذا خواهمخورد و بازی خواهمکرد.
Wednesday, April 15, 2015
زندگی سراسر رنج مردم
زندگی مردم بدرقم خستهکن
شده. قبلاٌ اگر دو طالب منفجر میشد، یک بار روحالله نیکپا قهرمان میشد. یک گوشهی دل میگریست و گوشهی دیگر لبخند کمرنگی میزد. آن سالها اگر دو مکتب در جنوب
افغانستان آتش زده میشد، یک مکتب به همت مردم مرکز و شمال افغانستان ساخته میشد.
حالا هر چه میشنویم درد و خون است. یک روز سیویک مسافر ربوده میشود.
روز دیگر دختری را به خاطر کار نکرده میکشند. شب نشده سربازان اردوی ملی را
گوسفندوار سر میبرند. نه خبری از قهرمانی تیم فتبال است و نه از قهرمانی نثاراحمد
بهاوی و روحالله نیکپا. تنها چیز که زندگی مردم را از یکنواختی غمفزا نجات میدهد
صدای خودترقانی برادران ناراضی رییس جمهور قبلی و مخالفین سیاسی رییس جمهور فعلی و
دشمنان قسمخورده مردم سرزمینمان و صدای گریه مادران فرزندمرده است.
Wednesday, April 8, 2015
دیروز، امروز و فردا
گاهی
آروزهای دورههای گذشته زندگی باعث خنده آدم میشود. مثلاً من نه-ده سال قبل
آرزویم این بود که وقتی بزرگتر شدم تلویزیون کلانی بخرم و صبح تا شب پای روی پای
انداخته، فیلم تماشا کنم. دوست داشتم که لپتاپی داشته باشم و با آن موسیقی گوش
کنم. اینگونه آرزوها که وقتی به آنها فکر میکنم خندهام میگیرد، فراوان داشتم.
بخشی از آروزهای امروزم، فردا باعث انبساط نفس خودم و دیگران خواهد شد. نمیدانم
میان انبوه آروزها به کدامهاشان خواهم خندید.
Sunday, March 29, 2015
حرف که باید با آب طلا مینوشتیم!
جلو خساره را هرجایی بگیرید، سود کردهاید. (مثل آلمانی)
معلمی داشتیم که همیشه نصیحتمان
میکرد که دنبال حرفه خاصی را بگیریم و تا در آن حرفه به نتیجهای نرسیدهایم رهایش
نکنیم. نباید شش ماه در کلاس نقاشی شرکت کنیم و بعد از شش ماه نقاشی را ترک کرده
به کامپیوتر بچسپیم. بعد از مدتی کامپیوتر را ترک کرده در کلاسهای خوشنویسی و بعد
از مدتی در کلاسهای آموزش دزدی حرفهای شرکت کنیم. اینگونه
بعد از مدت چند سال میبینیم هیچ چیزی را درست یاد نگرفتهایم. کمی نقاشی، کمی کامپیوتر،
کمی خوشنویسی و کمی هم دزدی حرفهای بلدیم. با اعتماد به نفس نمیتوانیم ادعا کنیم
که دزدی هستیم تمام عیار و پروژه میپذیریم، یا فلان کار دیگر را خوب بلدیم. با گردن
کج و دستهای افتاده میگوییم که کمی فلان و کمی بهمان بلدم. نه رفیق خوبی برای
کاروان شدهایم و نه شریک خوبی برای دزدان.
زمان که باید این حرفها را میفهمیدیم، نفهمیدیم. حالا
که فهمیدهایم فرصتی چندان در اختیار نداریم که بتوانیم همه را جبران کنیم. ولی با
فرصت اندک که در اختیار داریم، میتوانیم بخشی از این خسارتها را جبران کنیم. صد
البته نباید به کوچکتر ها اجازه دهیم که به راهی بروند که ما رفتهایم. از قدیم گفتهاند: گوساله تا گاو شود دل مادرش کباب شود. نسل بعد از ما که هنوز به اندازه
بزعاله فهم ندارند، به راهنماییهای ما بزرگان فهیم نیاز دارند.
Thursday, March 26, 2015
قصه زندگی
در زمان کودکیام شبهای
که خوابم نمیبرد در مورد اینکه در آینده چگونه باید باشم خیال پردازی میکردم.
کمی هم ایدهئالیست بودم. حالا که خودم را با آن شخص خیالی که در ذهنم تصویر میکردم
مقایسه میکنم، شرمگین میشوم. او در زندگیاش پایبند نظم بود و من از خواب برمیخیزم
که نان چاشت را از دست ندهم. او اندام متناسب داشت و مرا خر گاری به زحمت میتواند حمل کند. او نسبت به همه دنیا مهربان بود
ولی من لبخند را از مادرم دریغ میکنم. او دستی در هنر داشت و من دست در بند تنبان
دارم. او بهرهای از دانش داشت و من به سختی میفهمم که چهارپایی را که بر پشتش
کتاب حمل میکنند خر نام دارد. من و او چهار پشت با هم بیگانهایم. پدران مان در
یک مسجد عزاداری نکرده و از یک قوطی نسوار نکشیدهاند.
Subscribe to:
Posts (Atom)