Sunday, April 26, 2015

غور غزنی

   نود و نه روز از اولین روز فصل زمستان سال گذشته و نه روز از بهار آن سال می‌گذشت. پیر‌مرد به بچه‌اش گفت که به بیرون برود و طرف قبله سیل کند که ابری هست یا نه. پسر رفت ولی ابری ندید. پیرمرد لحظه‌ی بعد دوباره پسرش را راهی بیرون کرد اما بچه‌اش باز هم ابری در آسمان ندید. سومین بار که بچه‌ی پیرمرد به دستور پدرش بیرون رفت که آسمان را ببیند، ابری به اندازه کف دست در مغرب دید. به خانه برگشت و گفت که ابری به اندازه کف دست در مغرب می‌بیند.
   پیرمرد به نُه بچه‌اش دستور داد که گاو چاق را حلال و گوشت آن را پخته کنند و به مردم خبر دهند که امشب برف سنگینی می‌بارد. آنها باید برای جارو کردن برف سنگین که شب می‌بارد آمادگی بگیرند. بچه‌های پیرمرد گاو چاق‌شان را حلال کردند و یک‌شان رفت که پیام پدرش را به گوش مردم برساند. مردم که پیغام پیرمرد را شنیدند، خندیدند و گفتند که در این وقت سال برف نمی‌بارد.
    ابر کم‌کم زیاد ‌شد و نزدیک نماز شام تمام آسمان را فراگرفت. بچه‌های پیرمرد گوشت‌ خوردند و پاروهای‌شان را چرب کردند. جوراب‌‌ و دستکش‌های پشمی‌شان را پوشیدند. برف از سر شب شروع به باریدن کرد. چنان می‌بارید که گویی کسی از آسمان با پارو بر بام خانه‌های قریه برف می‌اندازد. بچه‌های پیرمرد سه سه نفر به نوبت بر پشت بام می‌رفتند و برف بام خانه‌شان را جارو می‌کردند. برف چنان تیز می‌بارید که وقتی آنها برف را از بام پایین می‌انداختند جای آن را برف جدید می‌گرفت. وقتی سه نفر قبلی مانده می‌شدند سه نفر دیگر از موری خانه بالا می‌رفتند و جای آنها را می‌‌گرفتند. سه نفر که از موری پایین آمده بودند نان و گوشت می‌خوردند و پاروهای‌شان را دوباره چرب و کمی استراحت می‌کردند. برف چنان زیاد باریده بود که آنها نمی‌توانستند از راه بر بروند بیایند و به درون خان بازگردند. آنها از موری بر بام می‌رفتند و از همانجا به داخل خانه برمی‌گشتند.
    بچه‌های پیرمرد تا نماز صبح نخوابیدند و به نوبت برف بام خانه‌شان را جارو کردند. هنگام نماز صبح بود که بارش برف قطع شد. هوا کمی روشن شد پیرمرد به یکی از بچه‌هایش گفت که سر بام بالا شود و خانه‌های اطراف را تماشا کند. بچه پیرمرد سر بام بالا شد که خانه‌های اطراف را ببیند. وقتی که از سر بام پایین شد به پدرش گفت: برف همه جا را سفید کرده. ولی سر همه خانه‌ها قلخ نشسته. فقط از خانه فلان آدم دود بلند می‌شود. آثار غم بر چهره پیرمرد نمایان شد. رو به بچه‌هایش کرد و گفت: چیز که شما فکر می‌کنید زاغ است، سر پشتول خانه‌هایی‌ست که فروریخته‌اند و سر چوب‌های سقف خانه از برف بیرون مانده. آن چیز که شما فکر می‌کنید، دود است تفت دهان شتر فلانی است. شتر به خاطر جثه کلانش زنده مانده و با تنفس پی ‌در پی برف را سوراخ کرده و از این طریق توانسته نفس بکشد و زنده بماند. اما همه مردم با مواشی‌شان زیر آوار خانه‌ها دفن شده‌اند.
   یک بار غور غزنی شده و یک بار دیگر در آخرالزمان غور غزنی خواهدشد.

No comments:

Post a Comment