Sunday, October 11, 2015

پیرمردها

زمستان کابل آن سال خیلی سرد بود. با دوستانم در چهاردهی اطاقی کرایه کرده بودیم. سرک چهاردهی ناهموار و پر از گل و لای بود. مجبور بودیم پیاده به پل سوخته و کوته سنگی برویم و برگردیم. از کوچه‌ها می‌گذشتیم و سر راه‌مان با مردم زیادی برمی‌خوردیم که سرگرم کارشان بودند. یکی می‌رفت. دیگر می‌آمد. یکی چیز می‌فروخت و دیگری می‌خرید. یکی دانشگاه می‌رفت و دیگر به مکتب.
   سر راه‌مان پیرمردی اسفنج می‌فروخت. سنش بالای شصت سال بود. سر نبش خانه‌‌ی کاه‌گلی پشتش را به دیوار می‌زد. اسفنج‌ها به رنگ‌های مختلف بودند. سفید، سیاه، سرخ. هر کدام به اندازه یک خشت. شاید این مرد روزی خشت به دست می‌گرفته و دیوار بالا می‌برده. کفش گرم نداشت. شلوار گرمی روی لباسش می‌پوشید.
   یک بار اسفنجی از او خریدم. هفت یا هشت افغانی به او پرداختم. با آن اسفنج سفره اطاق‌مان را صافی می‌کردیم. هر وقت از آنجا می‌گذشتم آن مرد در پیتاب نشسته بود. یک اسفنج در دست راست و یکی در دست چپش می‌گرفت و یک خریطه کلان اسفنج طرف راستش بر زمین می‌گذاشت. به چپ و راستش نگاه نمی‌کرد. بیشتر به آسمان می‌دید. چندین بار باید صدایش می‌‌زدی تا ببیندت و بگوید: اسفنج هشت روپه.
  پیرمردی را از زمان کودکی در دشت برچی می‌دیدم. دیگی با مقداری کاغذ قیچی‌شده بر سر می‌گذاشت. بوتلی سفیدرنگ که روزی پر از کپسول یا شربت بوده، پر از نمک در یک جیب و یکی هم برای مرچ سرخ در جیب دیگر داشت. پیرمرد شوخی بود. گاهی پیش مکتب معرفت هم می‌آمد. اهل شوخی و مزاح بود. از او نپرسیدم اهل کجاست. از لهجه‌اش معلوم بود بامیانی است.
   پیرمرد جیغ می‌زد: نرم و گرم باقلی. مزه‌تو باقلی. ما هم پولی اگر داشتیم خود را به او می‌رساندیم. بابه ضمن دادن باقلی قصه‌ هم می‌کرد. ما هم با دهان پر از آب به قصه‌هایش گوش می‌کردیم. اغلب حرف‌هایش را نمی‌فهمیدیم. فقط با کمی فاصله می‌گفتیم: خو. او هم به ادامه قصه‌اش می‌پرداخت. توجه‌مابه دیگ باقلی‌اش بود تا قصه‌های زندگیش. «بابه باقلی‌فروش» را به همین نام می‌شناختیم. گاهی به همدیگر به شوخی می‌گفتیم: شاید بابه شب‌ها در خوابش هم بگوید، نرم و گرم باقلی مزه‌تو باقلی.
   مردها پیر بودند. شاید نان‌آوری نداشتند. شاید هم به زحمت و تب و تاب عادت کرده بودند. والله اعلم.

No comments:

Post a Comment