Showing posts with label خاطرات. Show all posts
Showing posts with label خاطرات. Show all posts

Monday, October 12, 2015

طاقچه‌ی کتاب

   پدرم نفس‌زنان می‌آمد و می‌رفت. پشتاره‌هایش سنگین بودند. آنها را داخل چادر‌شب می‌چید و می‌برد پشت خانه‌مان. پشت‌ خانه‌مان کوه بود. می‌دانستم پدرم چه کار می‌کند و چرا این کار را می‌کند. فقط برای تأیید دانسته‌ّهای خودم هر بار که می‌آمد و می‌رفت می‌پرسیدم که چرا کتاب‌ها را می‌برد. پدرم چیزی نمی‌گفت و کارش را می‌کرد. مادر کلانم می‌گفت: ده ای چیزا کار نگر. برو قد زوستو بازی کو.
   چند ساعت قبلش در قریه آوازه شده بود که طالبان می‌آیند و خانه‌ّها را تلاشی می‌کنند. در هر خانه که کتاب ایرانی پیدا کنند، صاحب خانه را بندی می‌کنند. کاکایم ملا است. یک الماری پر از کتاب داشت. هر بار که ایران می‌رفت با خود کتاب می‌آورد. گاهی هم دیگران برایش کتاب‌ می‌آوردند.
   پدرم تنها مرد خانواده بود. من هنوز مرد نشده بودم. کتاب‌ّها را در چادرشبی پیچیده به کوه می‌برد و زیر خاک می‌کرد. مقداری از آنها را زیر طاقچه‌ای در دهلیز تنگ و تاریک خانه‌مان چید و درش را گل کرد. نام طالبان را شنیده بودم اما خودشان را ندیده بودم. دیگران دعا می‌کردند که نیایند. من دعا می‌کردم بیایند و ببینم‌شان. (این همان چیزی است که انشتین به آن می‌گفت: کنجکاوی مقدس)
  مادرکلانم نمی‌خواست من شاهد پنهان‌کردن کتاب‌ّها باشم. اما خیلی نگران بود و به فکرش نمی‌رسید که مرا از آنجا دور کند. سال‌ّها قبل یک بار دیده بودم مادرم یک بسته پول که به آن در صندوق گذاشت. ماه‌ها بعد،‌شاید هم سال‌ّها بعد مرد که کاکایم از او مقروض بود، از من پرسید: در خانه پول دارید؟ من هم چند خربوزه زیر بغل گرفته گفتم: اری یک بکس پر از پیسه دری. خانواده دچار مشکل بزرگ شد. آن مرد هر دو پایش را در یک موزه انداخته بود که پول دارید و باید قرضم را بپردازید. خدا را شکر که خدا بیامرز پدرکلانم حامی‌ام بود و گرنه معلوم نبود چه بلایی به خاطر آن افشاکاری سرم می‌آوردند.
   طالبان نیامدند. اما کتاب‌ها زیر طاقچه‌ی که درش را گل گرفته بودند، خوابیده بودند. یک مقدار دیگر هم پشت خانه‌مان زیر خاک بودند. نمی‌دانم کتاب‌ها چند مدت آنجا ماندند. وقتی پدرم کتا‌ب‌ها را بیرون کرد، نصف آن، شاید هم بیشتر کتاب‌ها قابل استفاده نبودند.
  از آن حادثه زمان زیادی نگذشت که طالبان سقوط کردند. مردم خیلی خوشحال بودند. آمریکا را به چشم فرشته نجات خود می‌دیدند. من، کاکا و پدرکلانم به پاکستان آمدیم. همه چیز ویران شده بود. سرک‌، پل، پلچک، دکان‌ها و بازارها. از زمان طالبان خاطرات مبهمی در خاطرم دارم. اما آن کتاب‌ها را خوب به خاطر می‌آورم.

Sunday, October 11, 2015

پیرمردها

زمستان کابل آن سال خیلی سرد بود. با دوستانم در چهاردهی اطاقی کرایه کرده بودیم. سرک چهاردهی ناهموار و پر از گل و لای بود. مجبور بودیم پیاده به پل سوخته و کوته سنگی برویم و برگردیم. از کوچه‌ها می‌گذشتیم و سر راه‌مان با مردم زیادی برمی‌خوردیم که سرگرم کارشان بودند. یکی می‌رفت. دیگر می‌آمد. یکی چیز می‌فروخت و دیگری می‌خرید. یکی دانشگاه می‌رفت و دیگر به مکتب.
   سر راه‌مان پیرمردی اسفنج می‌فروخت. سنش بالای شصت سال بود. سر نبش خانه‌‌ی کاه‌گلی پشتش را به دیوار می‌زد. اسفنج‌ها به رنگ‌های مختلف بودند. سفید، سیاه، سرخ. هر کدام به اندازه یک خشت. شاید این مرد روزی خشت به دست می‌گرفته و دیوار بالا می‌برده. کفش گرم نداشت. شلوار گرمی روی لباسش می‌پوشید.
   یک بار اسفنجی از او خریدم. هفت یا هشت افغانی به او پرداختم. با آن اسفنج سفره اطاق‌مان را صافی می‌کردیم. هر وقت از آنجا می‌گذشتم آن مرد در پیتاب نشسته بود. یک اسفنج در دست راست و یکی در دست چپش می‌گرفت و یک خریطه کلان اسفنج طرف راستش بر زمین می‌گذاشت. به چپ و راستش نگاه نمی‌کرد. بیشتر به آسمان می‌دید. چندین بار باید صدایش می‌‌زدی تا ببیندت و بگوید: اسفنج هشت روپه.
  پیرمردی را از زمان کودکی در دشت برچی می‌دیدم. دیگی با مقداری کاغذ قیچی‌شده بر سر می‌گذاشت. بوتلی سفیدرنگ که روزی پر از کپسول یا شربت بوده، پر از نمک در یک جیب و یکی هم برای مرچ سرخ در جیب دیگر داشت. پیرمرد شوخی بود. گاهی پیش مکتب معرفت هم می‌آمد. اهل شوخی و مزاح بود. از او نپرسیدم اهل کجاست. از لهجه‌اش معلوم بود بامیانی است.
   پیرمرد جیغ می‌زد: نرم و گرم باقلی. مزه‌تو باقلی. ما هم پولی اگر داشتیم خود را به او می‌رساندیم. بابه ضمن دادن باقلی قصه‌ هم می‌کرد. ما هم با دهان پر از آب به قصه‌هایش گوش می‌کردیم. اغلب حرف‌هایش را نمی‌فهمیدیم. فقط با کمی فاصله می‌گفتیم: خو. او هم به ادامه قصه‌اش می‌پرداخت. توجه‌مابه دیگ باقلی‌اش بود تا قصه‌های زندگیش. «بابه باقلی‌فروش» را به همین نام می‌شناختیم. گاهی به همدیگر به شوخی می‌گفتیم: شاید بابه شب‌ها در خوابش هم بگوید، نرم و گرم باقلی مزه‌تو باقلی.
   مردها پیر بودند. شاید نان‌آوری نداشتند. شاید هم به زحمت و تب و تاب عادت کرده بودند. والله اعلم.

Saturday, May 23, 2015

گذر زمان

معلم گفت: کتابچه‌های تان را باز کنید. تصور کنید که ده سال بعد چگونه و در کجا زندگی می‌کنید. جزئیات زندگی‌تان را روی کاغذ بنویسید. همه‌مان خندیدیم. گفتیم تا ده سال بعد یا الله یا نصیب. کی مرده کی زنده. نمی‌‌دانم حالا که پنج سال از آن روز می‌گذرد چه نصیبم شده اما از زنده بودنم مطمئنم. این پنج سال با چنان شتابی گذشت که گیج شده‌ام. تا از گیجی دربیایم، پنج سال دیگر نیز می‌گذرد.
      باید فکری به حال گیجی‌ام بکنم.چیزهایی روی دفترچه‌ام نوشتم. اذعان می‌کنم که خیلی ایدئالیست بودم. ولی زندگی فعلی‌ام هیچ شباهتی با زندگی که جزئیاتش را نوشته بودم، ندارد. در این پنج سال فرصت‌های زیادی را از دست دادم. اگر دیر حرکت کنم فرصت‌های بعدی را از دست خواهم داد و آن گاه پشیمانی دردی را دوا نمی‌کند. تا تنور گرم است نان‌هایم را بچسپانم و گرنه زیان می‌کنم.   

Sunday, April 19, 2015

برنامه روزانه

ایام جوانی که دانش آموز صنف نهم بودم با یکی از دوستانم تقسیم اوقات روزانه ترتیب داده‌‌بودیم. این برنامه شامل همه کارهای که در طول روز انجام می‌دادیم می‌شد. وقت درس، خواب، غذا، مطالعه و بازی در نظر گرفته شده‌بود. روزهای اول تمام برنامه‌ها را با جدیت اجرا می‌کردیم و لی بعد از چند روز کم‌کم از جدیت‌مان برای اجرای برنامه‌ها کاسته شد.
یک روز یکی از هم‌صنفانم پرسید که برنامه را تا چه حد جدی می‌گیریم. جواب دادم: بخشی از برنامه‌ها را سخت جدی می‌گیریم و بخشی دیگر را گاهی انجام می‌دهیم و گاهی انجام نمی‌‌دهیم. ساعات را که برای بازی، خواب و غذا در نظر گرفته شده هیچگاه ترک نمی‌شود ولی بخش دیگر اکثر اوقات ترک می‌شود. حالا که سال‌ها از آن زمان می‌گذر، آرزو می‌کنم کاش هر دو بخش را جدی گرفته بودم. شرایط زندگی‌ام هرچند با آن زمان تفاوت کرده اما دنیا هنوز به پایان نرسیده. بعد از این برای اینکه بخشی کوچکی از اشتباهات سال‌های از دست رفته را جبران کنم، بخش مطالعه و درس را جدی‌تر خواهم‌گرفت. غذا خواهم‌خورد و بازی خواهم‌کرد.

Sunday, March 29, 2015

حرف که باید با آب طلا می‌نوشتیم!

جلو خساره را هرجایی بگیرید، سود کرده‌اید.  (مثل آلمانی)
    معلمی داشتیم که همیشه نصیحت‌مان می‌کرد که دنبال حرفه خاصی را بگیریم و تا در آن حرفه به نتیجه‌ای نرسیده‌ایم رهایش نکنیم. نباید شش ماه در کلاس نقاشی شرکت کنیم و بعد از شش ماه نقاشی را ترک کرده به کامپیوتر بچسپیم. بعد از مدتی کامپیوتر را ترک کرده در کلاس‌های خوشنویسی و بعد از مدتی در کلاس‌های آموزش دزدی حرفه‌ای شرکت کنیم. اینگونه بعد از مدت چند سال می‌بینیم هیچ چیزی را درست یاد نگرفته‌ایم. کمی نقاشی، کمی کامپیوتر، کمی خوشنویسی و کمی هم دزدی حرفه‌ای بلدیم. با اعتماد به نفس نمی‌توانیم ادعا کنیم که دزدی هستیم تمام عیار و پروژه می‌پذیریم، یا فلان کار دیگر را خوب بلدیم. با گردن کج و دست‌های افتاده می‌گوییم که کمی فلان و کمی بهمان بلدم. نه رفیق خوبی برای کاروان شده‌ایم و نه شریک خوبی برای دزدان.
    زمان که باید این حرف‌ها را می‌فهمیدیم، نفهمیدیم. حالا که فهمیده‌ایم فرصتی چندان در اختیار نداریم که بتوانیم همه را جبران کنیم. ولی با فرصت اندک که در اختیار داریم، می‌توانیم بخشی از این خسارت‌ها را جبران کنیم. صد البته نباید به کوچک‌تر ها اجازه دهیم که به راهی بروند که ما رفته‌ایم. از قدیم گفته‌اند: گوساله تا گاو شود دل مادرش کباب شود. نسل بعد از ما که هنوز به اندازه بزعاله فهم ندارند، به راهنمایی‌های ما بزرگان فهیم نیاز دارند.

Thursday, March 26, 2015

قصه زندگی

در زمان کودکی‌ام شب‌های که خوابم نمی‌برد در مورد اینکه در آینده چگونه باید باشم خیال‌ پردازی می‌کردم. کمی هم ایده‌ئالیست بودم. حالا که خودم را با آن شخص خیالی که در ذهنم تصویر می‌کردم مقایسه می‌کنم، شرمگین می‌شوم. او در زندگی‌اش پایبند نظم بود و من از خواب برمی‌خیزم که نان چاشت را از دست ندهم. او اندام متناسب داشت و مرا خر گاری به زحمت می‌تواند حمل کند. او نسبت به همه دنیا مهربان بود ولی من لبخند را از مادرم دریغ می‌کنم. او دستی در هنر داشت و من دست در بند تنبان دارم. او بهره‌ای از دانش داشت و من به سختی می‌فهمم که چهارپایی را که بر پشتش کتاب حمل می‌کنند خر نام دارد. من و او چهار پشت با هم بیگانه‌ایم. پدران مان در یک مسجد عزاداری نکرده و از یک قوطی نسوار نکشیده‌اند.