Thursday, March 26, 2015

قصه زندگی

در زمان کودکی‌ام شب‌های که خوابم نمی‌برد در مورد اینکه در آینده چگونه باید باشم خیال‌ پردازی می‌کردم. کمی هم ایده‌ئالیست بودم. حالا که خودم را با آن شخص خیالی که در ذهنم تصویر می‌کردم مقایسه می‌کنم، شرمگین می‌شوم. او در زندگی‌اش پایبند نظم بود و من از خواب برمی‌خیزم که نان چاشت را از دست ندهم. او اندام متناسب داشت و مرا خر گاری به زحمت می‌تواند حمل کند. او نسبت به همه دنیا مهربان بود ولی من لبخند را از مادرم دریغ می‌کنم. او دستی در هنر داشت و من دست در بند تنبان دارم. او بهره‌ای از دانش داشت و من به سختی می‌فهمم که چهارپایی را که بر پشتش کتاب حمل می‌کنند خر نام دارد. من و او چهار پشت با هم بیگانه‌ایم. پدران مان در یک مسجد عزاداری نکرده و از یک قوطی نسوار نکشیده‌اند.



2 comments:

  1. This comment has been removed by the author.

    ReplyDelete
  2. عالی و کاربردی است.
    این داستانت خیلی با هم دوره های ما همخوانی دارد.

    ReplyDelete