به نوبت میخواندیم.
یکی که خسته میشد دومی میخواند. چهار یا پنج نفر پولهایمان را جمع میکردیم که
هفت یا هشت روپیه میشد. کتاب میخریدیم. اغلب قصههای خندهآور. بلند بلند میخواندیم
و میخندیدیم. بعد مجبور میشدیم فرار کنیم. مخصوصن بعد از ظهرها که همه خواب
بودند.
میخواستم قصه بنویسم و مردم بخوانند
و لذت ببرند. کتاب که میخواندم، بیشتر از مفهوم جملات به روش چیدمان کلمات در متن
توجه میکردم. معلمها که صحبت میکردند، با چشمان گشاد و دهان نیمباز گوش میکردم.
بیشتر به الفاظ که به کار میبردند توجه میکردم.
نهجالبلاغه مستم میکند. کلامش زیبا
است. هم به صورت هم به معنی. بارها و بارها جملههایش را میخوانم. میخواهم بلند
شوم و جیغ بزنم. با هوا بپرم و شادی کنم. چه سحری میکند کلام که پشت هر کلمهاش
خدا لبخند میزند و دست نوازش بر سر آدم میکشد.
مولانا از آن ساحران زیردست است. وقتی
به چنگش بیفتی، خلاصی نداری. چنان میچرخاندت که نمیفهمی کجایی. سر از ناکجاآباد
درمیآوری. میخواهی تا ابد در مثنویاش زندگی کنی و مثنوی نفس بکشی. باید در
دیگران را هم بزنم. از هر کدام حکمتی بیاموزم.
میخواهم نویسنده شوم. راه دور و
درازی پیش رو دارم. از هر بستان گلی بچینم و از هر دره لالهای.
No comments:
Post a Comment